آیت الله حاج شیخ محمد آصف محسنی از علماء و مفاخر شیعه در تاریخ معاصر است كه ازمحضر بزرگاني همچون آیات عظام حکیم(ره) ،خویی(ره)، شیخ حسین حلی(ره) و سید عبدالاعلی سبزواری(ره) کسب فیض کرده و در حال حاضر درکشور افغانستان به امور علمی و مذهبی شيعیان مشغول است.
این گفتگو توسط حجت السلام والمسلمین سید حیدرعلوی نژاد * برای تقدیر از خدمات علمی و تبلیغی حضرت ایت الله محسنی(حفظه الله) در کشورافغانستان برای جشنواره تبلیغ مطهّر که 28 اردیبشهت ماه در شهر مقدس مشهد برگزارشد، آماده شده بود اما متاسفانه به خاطر كسالت و بيماري ایت الله محسني و نياز ايشان به استراحت، دراین جشنواره حضور نداشته اند.
از خداوند متعال برای ایشان طول عمر این عالم فرهيخته را برای شیعیان افغانستان خواستاریم.
این گفتگو جهت استفاده عموم منتشر شده است :
مقدمه:
براي ثبت زندگي نامه حضرت آيت الله العظمي شيخ محمد آصف محسنی(مدظله العالی)، مدتي قبل مصاحبه اختصاصي و خصوصي با ايشان داشتم كه سه جلسه طول كشيد. اكنون خلاصه اي از آن را به صورت زندگي نامه برای پایگاه اطلاع رسانی رسالات، تقديم مي كنم. تمام نقل قولهاي مستقيم، ازمتن مصاحبه مذكور است، و تمام مطالبي كه به صورت سوم شخص آمده، خلاصه شده بيانات ايشان در همان مصاحبه است.
سيد حيدر علوي نژاد
خلاصه ی زندگي نامة حضرت آيت الله حاج شيخ محمد آصف محسني مدظله و گفتگوی ایشان
در روز 5 ارديبهشت 1314هـ . ق . در شهر قندهار، ناحیه اول، كودكي متولد شد. در پشت قرآني كه تاریخ تولد ها نوشته مي شد، تولد محمد آصف، توسط جد پدري اش، شب 6 ثور[1] سال 1314 ثبت شده است. كودكي كه قرار بود يكي از مفاخر جهان اسلام و يكي از مشهور ترين چهره هاي فرهنگي، علمي و جهادي افغانستان شود.
خاندان پدر او همه تحصيل كرده و با سواد بودند و درادارات دولتي کار می کردند و نیز جد پدري اش. محمد آصف فرزند محمد میرزا، فرزند محمد محسن، فرزند محمد حسین، فرزند محمد تقی. اين اسامي را حضرت آيت الله از جده پدري خود به ياد دارد و اما خاندان مادر او زمین و باغ داشتند و دکانداری می کردند، مسگری و بقالی داشتند.
در مکتب خانه[2] درس را شروع كرد. اما پدرش با درس خواندن در مدارس دولتي مخالف بود و می گفت: اخلاق بچه ها خراب می شود و چیزی هم یاد نمی گیرند. او چون شخص متدیني بود به پسرش مي گفت: اگر بروی آنجا اخلاقت خراب می شود[3]. از سال 1324شمسی(حدود ده سالگي)، پدرش مستقیم او را تحت نظر گرفت، پس از مدتي درس خواندن پیش پدرش وياد گرفتنِ خواندن و نوشتن، مدتی در شرکت برق کار کرد. بالاخره در سال 1330 به اطاق تجارت رفت و به عنوان کاتب اجرائی مشغول كار شد، اما روح كنجكاو وفطرت دانش دوست اين نوجوان 16ساله تاب زنداني شدن در چنبره روز مرگي را نداشت: خودش مي گويد:
“بعد از مدتی متوجه شدم که این زندگی یک زندگی خرافی است.16 ساله بودم که به خودم آمدم و از این زندگی پوچ و تکراری خسته شده بودم؛ اين كه آدم نادان به دنيا بیاید و حیوان از دنیا برود. به پدرم گفتم بگذار دنبال کار خود بروم. او قبول نمی کرد و اصرار داشت که پیش آنها بمانم، من اعتصاب کردم و غذا نخوردم اما یک بار هم باپدرم دعوا نکردم، اما گفتم که می خواهم درس دینی بخوانم. بالآخره، بعد از مدتها قبول کرد.»
ايشان از نقش مادر بزرگ پدري خويش در تربيتش بسيار با احساس ياد مي كند و مي گويد:
«او یک زنِ بی سواد بود ولی خیلی دعا و نماز می خواند، او به من یاد داد که آدم درس بخواند و اولیاء خدا را بشناسد خیلی خوب می شود او مرا از روش و شغلي که پدر و جد من داشتند، منصرف کرد یعنی طریق مرا عوض کرد.»
ظرف شش ماه در قندهار مقدمات را خواند، به علت نبود اساتید زبده، پدرش را راضی کرد که از آنجا برود. به وُوت قُل[4] جاغوری، نزد شخص متدینی به نام شیخ قربانعلی وحیدی رفت. زمستان را آنجا ماند. هدایه، سیوطی، حاشیه ملاعبد الله و کمی از معالم و لمعه را خواند.
محيط روستا براي او جالب بود و تازگي داشت، در اين باره مي گويد:
«رفتار مردم روستا غیر از مردم شهر بود براي مردم شهر دروغ، نیرنگ، ریاکاری و بازی با الفاظ عادی بود، اما وقتی به روستا رفتم دیدم مردم با همان فطرت انسانی خود از همة اینها به دور بودند، خیلی از آنجا خوشم آمد و بعد از چند ماه از آنجا به قندهار باز گشتم.»
ذهن و حافظة خوبي داشت. استاد هایش غالبا بعدها شاگردانش شدند. همان هایی که در جاغوری پیش آنها درس می خواند و در اوایل استاد او بودند. غیر از آقای وحیدی مرحوم، که وقتی آمدند نجف پیش ايشان فلسفه می خواند.
او در طول تحصيل مخالف تعطيل بود و هنوز كه هنوز است، با تمام گرفتاريها و بيماري و عوارض سالمندي، حتي در روز وفات مادر مرحومه اش، در سال 1388 هـ .ش و وفات فرزند برومند و ارشدش، شيخ عبدالله ره، درس را تعطيل نكرد. در بارة حساسيت ايشان نسبت به تعطيل شدن درس، فقط بيان خود ايشان مي تواند مطلب را آن گونه كه شايسته است بيان كند:
“من در طول درس خود هیچ وقت به این راضی نشدم که درس ترک شود. بسیار به درس علاقه داشتم. یک وقت در جاغوری شیخ قربان علی مرحوم برای اصلاح دعاوی رفته بود. درس ترک شده بود، من هم آنجا زیر درخت نشسته بودم . شروع به گریه کردم. یک شیخي بود – شايد الان هم زنده باشد – از قره باغ غزنی او در قندهار بود و مرا می شناخت و حالا در جاغوري بود. گفت گریه نکن. الان که شیخ آمد به او می گویم که تو را بگذارد به قندهار بروی و پدر و مادرت را ببینی. برای آنها حوصله تو سر رفته است؟ زندگیت در آنجا بهتر است. در اینجا زندگی سخت است. من گفتم تو دیوانه شده ای! چه می گویی؟ من به خاطر درس گریه می کنم؛ تو می خواهی به کلی مرا از جاغوری بیرون کنی که به قندهار بروم؟ من نه برای پدرم حوصله ام سر رفته نه برای مادرم. دو سه روز که درس نیست من از بی درسی ناراحتم. خیلی به درس علاقه داشتم، درتمام طول عمر. رمضان ها را درس خواندم در شب های ماه رمضانِ نجف، از اول شب که افطار می کردم، تا صبح بیدار بودم. صبح نماز را در حرم به جماعت می خواندم و می آمدم تا ساعت 9 صبح می خوابیدم. در طول زندگي همین طور بوده است. الان هم همین طور است. الان که پیر شده ام تفاوت کردم و بین عشیة وضحيها، … بهترین اشتیاق من این است که مطالعه کنم و بنویسم. آنجا هم همین قسم[5] بود.»
به دليل مخالف دولت وقت، كه به شدت از مسافرت اتباع كشور به خارج ممانعت مي كرد، مجبور شد پاسپورتي قلابي، تهيه كند، اما موفق نشد اقامت ايران را به دست بياورد، خودش آن را رحمت مي داند. لذا راهي نجف اشرف شد. خود ايشان از آن شرايط چنين ياد مي كند:
“آخر های سرطان(تير) 1332 بود که به نجف رسیدیم. خیلی گرم هم بود. در صحن حضرت علی (ع) طبقه بالا یک اتاق بود. چند طلبه افغانی دیگر هم بودند. سه چهار ماه ماندیم. در همان روزهای اول آقای حکیم مرا دید(ایشان مرجع بود ومرجعيتش در حال توسعه بود و از دیگر مراجع شیخ محمد حسین کاشف الغطاء، سید عبد الهادی شیرازی، سید حسین حمامی عرب و آقای سید محمود شاهرودی مرحوم بود. این ها از مراجع ومدرسین درس خارج نجف بودند. عده ای دیگر از مراجع تقلیدهم در آن زمان بودند. معلوم بود که مرجعيت آقای حکیم در حال توسعه بود. عمده چیزی که آقای حکیم را مورد توجه مردم قرار داده بود متانت و اخلاق شان بود. یک علت دیگر هم مستمسک[6] شان بود. مستمسک واقعا کتاب خوبی بود. واقعيت این است که آقای حکیم اگر اول عروه را شرح نمی کرد برای دیگران خیلی سخت تمام می شد. جاده را آقای حکیم آسفالت کرد. بعد دیگران هم عروه را متن درس خارج قرار دادند.) بعد از دو سه ماه آقای حکیم بار ديگر مرا دید. روز اول هم من را دیده بود. باتعجب گفت:
“چرا حالت این طوری شده؟ تو که اول آمدی من تو را دیدم، خوب بودی.»
گفتم:”هوا خیلی گرم است. من در مدرسه اتاق ندارم. در صحن حضرت امیر(ع) در طبقه بالا هستم. پنکه ندارد و خیلی گرم است.»
گفت: «من حتما برایت یک اتاق پیدا می کنم.»
یک مرجع وقت گفته بود من برایت اتاق پیدا می کنم. هم دو سه ماه گذشت تا یک اتاق پیدا کرد. وقتی رفتم اتاق را جارو کنم مثل این بود كه عروسی کرده باشم؛ خیلی خوشحال شدم که یک اتاق پیدا کرده ام. یک بوریا(حصير) خریدم بین اتاق انداختم. در یکی از روز های مخصوص زیارتی امام حسین (ع)، رفتم کربلا. وقتی برگشتم دیدم مثل این که یک نفر آمده روي فرش، با دست خاک ریخته. گفتم چه کسی این کار را کرده است؟ اتاق که قفل بود. سقف را نگاه کردم. رطوبت داشت و خاک از آنجا ریخته بود. چاره ای نبود. از این سوراخ موش می آمد به آن سوراخ مي رفت. آقای حکیم با آن عظمت شان که تمام مصارف مدرسه بادکوبه را می داد، دستور داده بود براي من اتاق بدهند، آن وقت چه اتاقی به من داده بودند؟! ولی خودم را محکم گرفتم و آن اتاق را آهسته آهسته در مدت دو سه سال عوض کردم. بعدا بهترین اتاق مدرسه نصیب من شد. چهار سال هم در نجف درس خواندم.»
شرايط معيشتي براي ايشان در نجف دشوار بود، اما به سبب اشتياقش به درس و تحصيل آن شرايط براي قابل تحمل بود:
“واقعا نجف خیلی سخت بود. پدرم پول کم می فرستاد. چهل دینار یا چهار هزار افغانی برای من می فرستاد. در یک سال چهل دینار می شد. شهریة مرحوم آقای حکیم یک دینار و ربع بود. مرحوم آقای بروجردی از قم برای طلبه ها روزی سه نان می داد که اگر همه را می خوردیم یک وقت را كفايت مي كرد. به خود فشار می آوردیم. دو تا ظهر، یکی شب و یکی صبح. از همان نانهاي كوچك.
اگر من همان پول های پدرم را می خوردم خوب بود. ولی من آنها را نخوردم. هر چه پول برای من مي فرستاد کتاب مي خریدم.»
با مطول نزد شيخ محمد علي مدرس افغاني شروع كرد، اما تعطيلات حوزه برايش خوشايند نبود. لذا ايام تعطيل را هم درس خواند و در مدت سه سال تمام سطوح باقي مانده را تمام كرد.
“سه سال تمام نشده بود که من سطوح را تمام کردم و به درس خارج آقای خویی رفتم. این دست خود آدم است. آن جا کسی سؤال نمی کرد. بعضی هفت هشت سال سطوح را می خواندند و هیچ چیز بلد نبودند. من زحمت کشیدم شب و روز جمعه درس خواندم. پنجشنبه ها و ماه رمضان درس خواندم. روز های وفات درس خواندم. سه سال شد سطوح تمام شد و به درس خارج آقای خویی رفتم.»
جلد اول کفایه را نزد شیخ مجتبی لنکرانی خواند. رسائل را نزد شیخ کاظم یزدی، که بسیار مرد متدینی بود خواند و مکاسب را نزد چند نفر از اساتيد . جلد دوم کفایه را نزد آقای صدراي مرحوم که خوب درس می دادند، گذراند.
يكي از محدوديت های جدي حوزه به خصوص حوزه نجف، ممنوعيت تدريس و تحصيل فلسفه بود، اما ايشان اين مشكل را با مطالعه و تحقيق شخصي جبران كرد:
“من علاقه به علم کلام و فلسفه داشتم. در نجف نمی شد. مخالفت با فلسفه در آن زمان ها بسیار شدید بود، که پول امام است فقط فقه بخوانيد. این پول برای فلسفه نیست. کسی پول را برای فلسفه نمی دهد.
اما من خودم علاقه داشتم، همان کتاب باب حادی عشر را برداشتم و تعلیقه نوشتم. یک مقدار نوشتم. شاید یک دفتر نوشته بودم. بعد همین آقای باقری که در کویت است و از جاغوری بود، خط خیلی خوبی داشت، این ها را نقل کرد[7]. با خط خوب خود. بعد دیدم آن چیز هایی که من نوشته ام به باب حادی عشر ربط ندارد. بی مناسبت می شود، آن را کنار گذاشتم و کتاب صراط الحق[8] را نوشتم. یادم هست 1380 هـ . ق . تاریخ چاپ صراط الحق بود. صد کتاب پیدا کردم و برای من علت شد که اسفار را مطالعه کنم و کتاب های فلسفی ديگر، حكمت الاشراق را و کتاب های رنگارنگ کلامی را مطالعه کنم و اگر یک دفعه نمی فهمیدم چهار پنج دور مطالعه می کردم تا به گمان خود آن را مي فهمیدم و نقد هم می کردم. الان که شما صراط الحق را ببینید فکر می کنید نويسنده اش چند سال فلسفه درس خوانده است. از اشکال هایي كه بر صاحب اسفار گرفته ام یا بر دگران، در حالي که من اصلا فلسفه درس نخوانده ام . آدم اگر شوق داشته باشد برای مقدمات آن آماده می شود. صراط الحق سه بار چاپ شد. خيلي علاقه داشتم و درس های خود را هم می خواندم. اصول را هم خواندم و آنها را می نوشتم. مباحثه هم می کردم.»
هم مباحثه هاي ايشان نيز هر يك از مشاهير و علماي معروف معاصر هستند:
“هم مباحثه های من که با آنها مباحثه می کردیم.(آيت الله) شیخ قربان علی محقق(كابلي، دام ظله)، آقای (آيت الله) شیخ اسماعیل محقق که الان در مشهد است، و آقای شیخ موسی عالمی بامیاني بودند.»
در روز12 سرطان(تير) 32 به نجف اشرف رسید و طي مدت سه سال سطوح را تمام كرد بعد به درس خارج آيت الله خويي ره رفت. در بارة استادش مي فرمايد:
“اول: به عربی صحبت می کرد.
ثانيا : تکرار نبود و شسته رفته صحبت می کرد. صدای شان هم خوب بود، مثل دیگر مدرسین پیرمرد که صدای شان بلند نمی شود، نبود.»
“منتهی مرحوم آقاي خویی ره هیچ وقت سامع نبود. یک وقت می رفتم ایرادی می کردم یکی دو تا را جواب می گفت. سومی راکه می گفتم روی خود را آن طرف می کرد. حاضر نبود جواب دهد. من از این جهت رنج می بردم کسی نبود که جواب سؤال های مرا بدهد. من چندین دفعه به نظر مرحوم آقای خویی اشکال کردم. گفتم اشتباه است. قبول هم کرد فردا که می آمد، صحبت می کرد که این قسم است. یک دفعه به من گفت می خواهی مرا بکشی؟ من می میرم. اگر من مردم تو پیش که درس می خوانی؟ ولی بعد (به دلیل ارتباطات بیشتر)کم کم خوب شد. خیلی!!
یک موقع من می خواستم مکه بروم. به من گفت مکه می روی؟ گفتم: آری. می خواهم مکه مشرف شوم. گفت: برو . یک ماه که گذشت: گفت چطور شد که نرفتی؟ گفتم من صروره[9] هستم. پشیمان شدم، نمی روم. از خودم نبود از یک زن در قندهار بود. نمی توانست به حج برود از من خواسته بود به جايش نیابتی مكه بروم. الان که اینجا آمدم مناسک شما را برداشتم بر او تعلیقه زدم نظر ما این شد که صروره در حج اولش نائب نباشد. گفت: برو به نظر من درست است. گفتم نظر شما برای خودتان است. من که بروم در میقات برسم، لبیک اللهم لبیک را که بگویم به نظرم امام صادق (ع) مجسم می شود که می آید می گوید: نگفتم نیا؟ آقای خویی مدتي سکوت کرد. وبعد گفت: نه مناسب شما نیست که با پول کسی ديگر به مکه بروید. من به تو پول می دهم. اتفاقا آقای(آيت الله) رئیس هم آمد از یکاولنک و من و آقای رئیس و یک نفر دگر هم ظاهرا آقای(آيت الله) شیخ قربان علی محقق (كابلي) بود به هر سه نفر ما پول داد رفتیم مکه.»
از دقت مرحوم آقاي حكيم خيلي با اعجاب ياد مي كند:
«آقای حکیم خیلی مقید بود.آقای خويي كه مي آمد سه دفعه احوال پرسی مي کرد، حواسش پرت بود. آقای حکیم همین طور که نشسته بود، هم می نوشت، هم با کسی که تازه می آمد صحبت می کرد و هم مجلس را اداره می کرد.
من یک دفعه رفتم قندهار و برگشتم و با آقای حکیم شوخی کردم. گفتم من به شما خیلی ایراد داشتم از اول که می آمدم شما با ما احوال پرسی نمی کردید به ما خیلی بر می خورد. چون شما استاد ما بودید و هم رئیس حوزه، برای شما احترام قائل می شدیم. از این باب احترام داشتیم. ولی رفتم قندهار ایرادم برطرف شد. من آن جا کاری نکرده ام. با اینکه جوانم و شما پیرید گرفتاری های ما در قندهار خیلی کمتر از شماست. تمام جهان تشیع پیش شما می آید. من آن قدر آنجا خسته و بی حال می شدم که راضی نبودم که بین خانه و مدرسه كه بیست متر فاصله بود، كسي به من سلام کند و من جواب سلامش را بگویم. زورم نمی رسد با همین جوانی. آن جا فهمیدم که شما حق داشتید، دیگر برائت جاری کردم. در درس آقای حکیم هم می رفتم. خوب درس می گفت. با اینکه آقای حکیم پیرمرد بود و غالبا مریض بود مزاج ها حساس بود. او بیشتر از آقای خویی احساس مسئولیت می کرد. آقای خویی یک ایرانی بود در عراق نشسته بود. اما آقای حکیم یک عرب بود. او قدرت داشت. او خود را در برابر خدا بیشتر مسئول می دانست و هم در برابرکار هایي که حکومت عراق می کرد. عبدالکریم قاسم آمد. عبدالقاسم عارف آمد. او که کشته شد برادرش عبد الرحمن عارف آمد. بعثی ها آمدند. خیلی ناراحت بود. حساس بود. بیشتر اوقات مریض می شد. به درس ها کمتر می رسید ولی درس هایشان خیلی درس دقیق بود. درس فقه بود. اصول درس نمی داد. کتاب اصول شان پیش من بود خیلی خوب بود. چون به ریاست رسیده بود وقت نداشت، یک فقه می گفت. کتاب نکاح، کتاب مضاربه، و دو سه کتاب ديگر فقهي را که درس گفت در آنجا بودم. يكي از ايرادات كه پاي درس شان گرفتم در مورد استصحاب بود؛ بحث در استصحاب موضوعي و استصحاب حكمي بود، اين در فقه از اصول چهار گانه مسلم است. تقدم استصحاب موضوعي بر استصحاب حكمي. اما مشكل اين است كه صحيحه زراره استصحاب حكمي را عملا بر استصحاب موضوعي مقدم داشته است. بحث در جواب اشكال بود كه ايشان مي فرمود اصلا کسی این را متعرض نشده تا چه رسد به جوابش. من رفتم به ایشان گفتم که شیخ در رسائل، قسمت تنبیهات، در جایی که قول ملاسعد تفتازانی را رد می کند متعرض شده، در جائی که استصحاب در امور عدمی جاری می شود… به آقای حکیم که این را گفتم تكان خورد. نظرش نسبت به من عوض شد.»
ايشان پاي درس برخي از اساتيد ديگر هم حاضر مي شد، كه برخي را نپسنديد. اين اراده خودش بود كه اين راه دشوار را هموار مي كرد.
تشکیل خانواده
با اجازه مرحوم آقاي حكيم كه رئيس حوزه بود براي ازدواج به قندهار باز گشت، اما اوضاع چندان بر وفق مراد نبود:
“پدرم حاضر نشد پول مصرف کند و همین دخترعمه مرا هم تقریبا تحمیلی به من دادند. خدا رحمت کند او هم فوت کرد. از سوریه می آمد خارج تهران تصادف کرد. سه پسر از او خدا به من داد. عبد الله، حفیظ و حبیب.»
پس از ازدواج پاسپورت درست کرد که به نجف برگردد. اما مساله کشف حجاب در قندهار واقع شد و مردم قندهار در این مساله عكس العمل نشان دادند. درسال 1341 بود. زمان ظاهر شاه و صدارت داوود خان.
“دولت با روحانی ها بد بود به ما پاسپورت نداد. آمده بودم که ازدواج کنم و دو ماهه برگردم. دو سال در قندهار ماندم. تقریبا سال 1340 بود.»
اقامت دوساله در قندهار خير و بركتي هم به همراه داشت. سبب شد كه ايشان در آن شهر حسينيه بزرگي را كه اكنون هم يك مركز بزرگ فرهنگي و ديني است، تأسيس كند. اين حسينيه و رفتن در متن جامعه براي ساختن شخصيت اجتماعي ايشان نقش مهمي داشت، تجارب جديد:
«انسان با مردم باشد نیاز های مردم را می فهمد. من مکرر با مردم این را گفتم. اگر من از نجف كه آمدم، می رفتم و به مردم می گفتم در مورد تمسک به عام در شبهه مصداقیه، سه چهار نظریه است… مردمي که پای منبر من بودند می گفتند «وای! این شیخ دیوانه شده است؛ آب و هوای نجف دیوانه اش کرده است» اتفاقا اگر همان صراط الحق را نمی نوشتم هیچ کاری نمی شد. آدم که می رود چیزهایی یاد می گیرد. سخنرانی ها تجربه جدید است. درس خواندن خشک به درد نمی خورد. من با مردم زیاد صحبت کردم. پول از مردم زیاد گرفتم. همان مردم که ملا ها را گدا می دانستند به من اعتماد کردند وپول بسيار دادند. من یادم می آید حسینیه را که درست کردم به خاطر بی پولی یک روز کار تعطیل نشد. اگر بنّاء نبوده یا باران بوده کار معطل شد اما به خاطر بی پولی یک روز حسینیه و مسجد تعطیل نشد. مسجد درست کردم. مدرسه درست کردم مردم می آوردند می دادند. بی حساب پول می دادند.یک وقت به زن ها گفتم – زن ها بالا بودند – عمدا گفتم زن ها تحریک می شوند. گنبد مسی بود می خواستم مطلّی درست کنم. دو مثقال طلا لازم داریم. پول داریم ولی می خواهیم به نام زن های قندهار ثبت شود. باور کنید، در آن هفته هر چه آمد دستبند آمد. ده ها دانه پنک موی که زن ها به موهای خود می زدند آمد. هفته دیگر باز آمد که من دادم او را به زرگر یک کیلو طلا شد. این قدر مردم علاقه داشتند. هفته اول که من این طلا ها را گرفتم ترس مرا گرفته بود که چطور با اين همه طلا به خانه بروم. (خانه من در ناحیه شش در بیرون شهر قندهار بود. در جائی که پارتمان ها بود.) تا از من دزدی نکنند و به زور نگیرند. در هفته دیگر گفتم طلا ها را فروختم. پولشان را در میان پول های دیگر انداختم که در مسجد کار شود. دو مثقال طلا برای طلا کاری برداشتم.
وقتي از ايشان پرسيدم توفيقاتي كه براي آنها شكر گذاريد چه چيزهايي هستند؟ مي گويد اولا از آن چه كه نشدم، دزد و آدم كش و قاچاقچي نشدم. خدا ما را از مهلکات نجات داد. این مهم تر است.
و بعد با شكسته نفسي، اما بدون ظاهر سازي و تصنع مي فرمايد:
«آن کارهایی که من انجام دادم بسیار جزئی بوده است. فکر می کنم یکی از دعاهای من این بوده است: اللّهّم وفّقنی لأکبر مايمکن لخدمة دینک و عبادک: نفس من خیلی آلوده بود خدا دعای مرا قبول نکرد یا خدای متعال ادعای ما را شنیده و فهمید كه اراده من ضعیف است. همت من ضعیف است. (استاد در ميان این بخش از صحبت هایش اشكش جاري است، يك بار چنان هق هق مي زند كه براي چند لحظه نفسش بند مي آيد، بقدري كه براي سلامتش نگران مي شوم…) من همیشه این دعا را می کنم. 20 –0 3- سال است، چند تا دعا است همیشه مواظبت مي كنم. یکی این بوده است: اللّهم وفّقنی لأکبر مايمکن لخدمة دینک و عبادک. کارهایی که کردیم بسیار به نظر من جزئی بوده است. خدا می داند که همین جزئی را قبول کرده یا نه؟ افرأیت من اتخذ الهه هواه. (شايد) ما برای نفس خود آن ها را کار کردیم. برای این که نام من گرفته شود. رضای خدا در پی نبوده به جای خدا هوس های پلید خود را معبود گرفتیم. کارهای جزئی کردم چیزی نکردم که از آنها صحبت کنم.»
واقعيت اين است کسی كه بیشتر معرفت دارد مناجات می کند و استغفار می کند. علماي عامل هم طبیعی است كه اين گونه باشند، سخت است که خدمات علما را از زبان خود آنها بشنویم. اين يكي از عيب هاي تهيه زندگي نامه از راه مصاحبه باشخصيت هاي عالم و خود ساخته است. با تاسیس – مسجد و مدرسه در قندهار – تدریس و کار های جهادی چندین ساله. تنظیم کار های جهادی و تأسيس این موسسه بزرگ حوزه خاتم النبیین – کارهای بزرگي که امروز محسوس و ملموس است. درباره ارزش فرهنگی این کار های علمی كه برای تمام مسلمان ها خصوصا شیعیان انجام شده، تاریخ قضاوت خواهد کرد. ایشان در نظر دارند کارشان عام المنفعه باشد برای همه مسلمانان، شیعه و سنی. در این جا هم طلبه شیعه داریم هم طلبه سنی. ان شاء الله این خدمات گسترده ادامه پیدا کند.
تأسيس مدرسه، مسجد، حسينيه و دانشگاه خاتم النبيين.
بهتراست در اين باره توضيحات خود ايشان را بشنويم:
“تقریبا دوران جهاد بود. در دوران جهاد ما خیلی مفلس بودیم. غالب دوران جهاد را ما به مفلسی گذراندیم. ما در جهاد به کارگر های افغانی و بعضی از تاجر های افغانی که در آن ها سهم خود را به ما می دادند یک عده پول نداشتند که سهم بدهند. صد تومان. دو صد تومان. هزار تومان. این چیز ها کمک می کردند. ما چندین مرتبه در مسجد گوهرشاد آمدیم گاهی مسجد پر می شد و در بین صحن افغانی ها می رفتند. برخي ها خوششان نمی آمد که من در آنجا سخنرانی کنم. ولی دگران می گفتند اگر نیایی مسجد پر نمی شود. بالاخره به مردم می گفتم که زنده باد نگویید. در عوض دست به جیب کنید و پول بدهید که آن بهتر است.پول می شد صد هزار. دو صد هزار تومان در هر جلسه در اصفهان همین طور بود. تهران مسجد امام خمینی (ره) می رفتم سخنرانی می کردم از مردم پول می گرفتیم. بعد یک وقت پاکستانی ها وقتی که فعالیت ما را در کابل و آنجا شنیدند پیغام دادند ما حاضریم کمک کنیم. ما رفتیم پاکستان همان دو سه سال اخیر به ما کمک کردند. آن پول ها را یک مقدار گرفتیم. برای فرماندهان و جبهه ها اسلحه و پول می فرستادیم. بقیه را ندادم. من می دانم نواسه های حرکتی ها از من ناراضی اند. نسل سوم شان. اگر من همه شان را هم مصرف می کردم راضی هم نمی شدند. نظم به هم می خورد. بدتر هم می شد. دیگر نفس انسان است. حدیَقِف ندارد. این کار را نکردم. یک مقدار برای آنها فرستادم. بقیه را نگه داشتم. یکی می گفت می خورد. یکی می گفت بانک ها از پول پر شده است.
غرض این که من پول ها را ندادم.پول ها را ذخیره کردم. برای همین. پول ها را فرستادم به لندن آنجا به پوند تبدیل کردم. 45 – 46 کلدار بود یک پوند. بعد قضایای مسلمان ها واقع شد. لندن تلفن کرد که بیا پول های خود را ببر والّا پول تو را به پاکستان پس می فرستیم. اوضاع خراب شد. من رفتم پول ها را گرفتم پاکستان از این طرف که فرستادم 45 کلدار بود از آن طرف که آمد 90 – 95 شد. کنترل کردم. مصرف بي جا و اسراف نكردم. در پیشاور اتاق من فرش نداشت. خیلی بر خود فشار آوردم. نخواستم پول ها مصرف شود. به مقدار ضرورت به جبهه ها می دادیم بقیه را حفظ می کردیم. در آن زمان ها بود که فكر افتادم یک مرکزیت درست کنم. مطابق ایجابات زمان . ما آمدیم اینجا. اول که آمدیم اینجا سخن گوی شورای رهبری بودم. ما گفتیم در اینجا ( جاده دار الامان ) جا پیدا شود آن وقت نشد. بعد دفعه دیگر که از قم آمدم طالبان سقوط کرد. آقاي کرزی آمد. من پیش از کرزی به کابل آمدم. به آقای ربانی گفتم به دیدن من آمد من در قلعه فتح الله بودم. گفتم یک چند جریب بده. آقای ربانی نوشت پنج جریب زمین. من بلدیه را خواستم و مهندسین آمدند گفتند همین ساختمان که الان می بینید گفتند به این پنج جریب زمین به این چیز هایی که تو می گویی چيزي هم نمی شود. زمین زیادتر می خواهد. تا اینکه کرزی آمد. کرزی که آمد، آمد دیدن من، من نرفتم، صحبت کردیم. یک روز دو روز بعد گفتم پنج جریب زمین را ربانی داده است اما کم است هفت و نیم جریب دیگر هم می خواهد که دوام دار شود. دوازده و نیم هکتار است بقیه را کرزی داد. کرزی که زمین را داد من به او گفتم فوق العاده بنویس، چون رشوت از من نمی گرفت. او گفت من در سخنرانی تو بودم که گفتی باید طبق قانون عمل کنی. طبق قانون، تمام اسناد مراحل قانوني را طی کرده. اسناد پیش من است از همه دوائر. ما که اینجا نشسته ایم تقریبا سی و نیم هکتار زمین است. تقریبا هفده و نیم جریب است که الان شاید قیمت آن پانزده میلیون دالر (دلار) مي شود. اینجا اطراف ما زمین بسوه سی هزار بیست و هشت هزار می دهد یک جریب به بيست بسوه می رسد.
مثل این که دو هزار متر یک جریب است. الان پانزده میلیون دالر قیمت همین زمین است. اگر کرزی همین را کمک نمی کرد زور ما نمی رسید. پول های ما آن قدر نبود. ما آن پول ها را گرفتیم. یک مقدار پول های دیگر از وجوهات پیدا کردم افغانی هایی که اینجایند و افغانی هایی که در اروپا بودند به من پول دادند درست شد. آقای کرزی گفت من خیلی خوشحالم. بیا یک روز تو را ببرم، در هلیکوپتر بنشین از فضا نگاه کن. من رفتم نگاه کردم خیلی زیبا بود. اصلا در کابل بهتر از اینجا پیدا نمی شود.
کرزی خیلی خوشحال شد آن روز که سنگ مسجد را می گذاشت آمد اینجا که صحبت کند. گفت: ما نمی فهمیدیم آن روز که زمین را دادم و امضا کردم. آدم بعضی وقت ها کار هایی می کند و نمی فهمد . کارهای بزرگ بزرگ می کند نمی فهمد که چه کار می کند. حال من فهمیدم که چه کار کرده ام. چند دفعه گفت شکر خدا که تو آمدی و الّا قومندان ها و دیگران می آمدند آن را از من می گرفتند. من می آیم عکس اینجا را می گیرم روزی که تقاعد (بازنشسته) کردم نگاه می دارم. اگر دیگر هیچ کاری نکردم همین قدر کار برای افغانستان بس است. گفتم تو زمین را دادی، ساختمان را که ندادی و غرض اینکه دو سه وزارت خانه دعوا کردند ولی آقای کرزی سخت ایستاد. دیگر نگذاشت که آنها بگیرد. اینجا کرزی خیلی همت به خرج داد.
تأسیس تلویزیون تمدن
من دیدم که این برای قضیه درس و دین برای دراز مدت خوب است و مردم ما خیلی فقیرند، پاکستان یک فلس کمک نمی کند. ایران همین طور است که هیچ کمک نمی کند. تبلیغ خیلی اثر دارد. من در مشهد، اصفهان کرمان شیراز تهران سخنرانی کردم. از همان ها پول گرفتم. گدايي خود را کردیم. دفتر های خود را اداره می کردیم. یک چیز واضح است که تبلیغ خیلی اثر دارد.گفتیم چه کار کنیم. دنبا همین تلویزیون رفتیم تا بالاخره همین شد. الان هم که دو سه دفعه که خارجی اعلانات که می دهند بررسی کردند گفتند تمدن در رتبه دوم است. از لحاظ بیننده اول طلوع است.وقتی مردم دیدندمردم مسلمان است. شیعه و تسنن متدین است. حتی به من گفتند یک کمونیست که به زن خود حساسیت داشت تلویزیون نداشت. وقتی تمدن آمد گفته بود من به شرطی تلویزیون می خرم که غیر از تمدن دیگر نبینید. مردم خیلی علاقه دارد. همین امرالله صالح رئیس امنیت ملی آدم خوبی است. می گوید که تنها آدم می تواند با زن و دختر بچه خود به جرئت نگاه همین تمدن است. مردم به پاکستان کبل برده تمام خانه های هزاره جات نگاه می کنند. فضائی هم داریم. بعضی جاها مثل کشور های عربی و شوروی و یک حصه اروپا هم دیده می شود. از زمینی ما الان ما بردیم قندهار هرات مزار قندوز بدخشان جلال آباد به سوئيچ کار می کند احتیاج به ماهواره ندارد. منظور ما اینکه پول می خواهد از مردم شیعه از مردم سنی بیشتر استقبال کردند.
س: خوب جناب عالی در دوران تحصبل خود در مطالعات خود خارج از برنامه های درسی به چه چیز هایی علاقه مند بودید/
ج: من به شما گفتم در نجف اشرف در دوره ما غیر از فقه و اصول هیچ نبود فقط فقه و اصول. در منطق حاشیه ملا عبدالله شرح تازی . والسلام دیگر چیزی نبود ولی من لئالی سبزواری را آنجا مطالعه کردم. فلسفه را آنجا مطالعه کردم. استاد خوب نبود. من 10 ورق یا چند ورق خواندم اصلا نفهمیدم که درس می دهد. خودم مطالعه کردم . شرح تجرید را خودم مطالعه کردم. دو سه دوره شرح تجرید را درس گفتم. لئالی را درس گفتم. همین رفقای ما شیخ اسماعیل محقق که الان در مشهد است و دیگران می گفتند تو چه کار می کنی؟ درس های مکاسب ما را لنگ کردی. اصلا منطق نبود، آنها که می فهمیدند می آمدند در مسجد ترک ها . بعضی ها می آمدند برای درس لئالی را مطالعه می کردم. درس می گفتم. خوشم می آمد فلسفه با مزاج من موافق نیست. من یک کلامی دو آتشه متکلم هستم و مخالف فلسفه. ولی باید بدانیم که دیگران چه می گویند. براي همين من منظومه را چند دفعه درس گفتم.
خارج اصول مرحوم آقای خوئی گاهی در درس فقه خود به رجال تماس می گرفت. من گفتم آقا یک کمی بیشتر برو. گفت آقا هم مثل آن طلبه که گفت آقا چرا غیبت می کنی گفت غیبت نیست. علم رجال است گفتم شما که مشغول هستید کمی بیشتر کن. وقتی در قندهار آمدم یک روز در یکی از محرمات شک کردم که حرام است یا نه. نمی دانم چه بود. گفتم که وای من که چند سال است درس خواندم شک می کنم مردم عوام چه؟ همان جا در قندهار نشستم دو سال حدود الشریعه فی محرماتها را نوشتم. دگر نه بازار دیدم نه عروسی نه جای می دیدم در شیرینی حوزوی ها شرکت می کردم. در فاتحه فقط فاتحه می خواندم. از نان سوم که می دادند برای میت متنفر بودم نمی رفتم.
س: حدودا چه سال هایی بود؟
ج: ظاهرا بعد از تاسیس حسینیه بود. به کلی آمدم شاید سال های پنجاه، دوره داود خان این را شروع کردم. احادیث که نوعا مدرک فقه بود. بعضي اوقات که من مشغول می شدم از صبح تا ظهر می گذشت در این که این سند صحیح است یا نه. مشترکات زیاد داشت. نمی گذاشتم وقتم ضایع شود. از نماز صبح که به جماعت می رفتم تا طلوع آفتاب.
آدم وقت خود را کنترل کند خیلی برکت دارد. همین کتاب رجال را مطالعه کردم یادداشت کردم و قواعدالرجالیه را نوشتم. بعد در سال 1357 بردم چاپ کردم به مشهد. صحبت ها که آقای خویی کرد کم کم معدّ شد که متوجه علم رجال شوم بعد چاپ دگر. الان چاپ پنجم است باز می خواهند چاپ کنند.
من با مبنای آقای خویی شدیدا مخالفت کردم. دیدم آقای خویی معجم را نوشته. بعد کتاب های رجالی که نوشته اند روی قواعد نیست. من قواعد الرجال را نوشتم. موقعی که من این را نوشتم یک کتاب هم در رابطه با قواعد الرجال نبود. الان زیاد است. یک دفعه در دوران جهاد برای آقای خویی از پاکستان نوشتم کتاب شما خیلی خوب است. آنهائی که مخالفت می کنند از تاریکی باطن شان است و همان مثل معروف که اولین دوره شهرت انسان بعد از مرگ آغاز می شود، وقتی شما فوت کنید کتاب شما مشهور می شود ولی افسوس افسوس که مطالب ضعیف هم در بین شان است. ده دوازده مورد در کل کتاب. آقای خویی جواب داده بود لابد کمی ناراحت شده بودولی با خبر شدیم که آخرها که اشکال که کرده بودم در توثیقات که بود در اسناد ابن قولویه در کامل الزیارات در آخر عمر برگشته که ما اشتباه کردیم.
س: مبنای کلی ایشان این بود که کامل الزیارات ثقه است؟
ج: مگر این که تعارض پیدا کند با تضعیف دگران. اگر تعارض پیدا نکند همه رجال آن ثقات می شود. بعد ها از حرف خود برگشت در آخر عمر چند جا در کتاب علی بن ابراهیم قمی تفسیرش آنجا هم من این حرف را گفته بودم یک قواعد داشت که ضعفش معلوم شد و کتاب علی ابن جعفر بود. اصلا معتبر نیست به نظر من. 10 الی 12 کتاب مثل کتاب علی ابن ابراهیم علی بن جعفر بصائر الدرجات، محمد بن سنان و محاسن برقی. 10 الی 12 کتاب که در ولایت شیعه که مسلم از اینها نقل می کند من نظرم این است که ولو سند که صحیح باشد معتبر نیست این خیلی زیاد فرق می کند من بر همین اساس تعلیقه نوشتم بر روات جامع الاحادیث که سی جلد جامع احادیث زیر نظر آقای بروجردی چاپ شد همه را نوشتم بر همین اساس روایتها را تصحیح و توثیق کردم هر دو کتاب هم چاپ شد هم جامع الاحادیث چاپ شد بالاخره علم رجال هم در فقه شد وقتی رسید به 2سال آن وقت تجربه کاملی وقتی به واجبات رسید حدود الشریعه دو جلدش واجبات بود به یک سال و نیم تمام شد او را هم نوشتم چند تا جلد کتاب هم برای جوانها عقاید اسلامی و اقتصاد -دین- فوائد دین در زندگی.
برخي از كتابهاي آيت الله العظمي محسني مدظله
– صراط الحق(3 جلد، علم كلام اسلامي) چاپ سوم
– قرآن يا سند اسلام
– فوائد دين در زندگي
– اقتصاد معتدل
– بحوث في علم الرجال (چاپ پنجم)(لیست کامل کتاب های ایشان در انتهای این اثر موجود است.)
– الفقه والمسائل الطبية، 2 جلد( بوستان كتاب قم)
– توضيح المسائل جنگي(مسائل جنگ و جهاد)
– توضيح المسائل طبي
– ديوان شعر
– و كتابهاي فراوان ديگر، بخصوص در حوزه تفسيرو علوم حديث.
– مشغله ها:
– مديريت مؤسسة فرهنگي و حوزه علميه خاتم النبيين
– شامل: بخشهاي: دانشگاه. حوزه، حسينيه، مسجد، مدرسه علميه، كتابخانه، مركز تحقيقات اسلامي و…
– تلويزيون تمدن( كه از بين حدود 30 تلويزيون، دومين تلويزيون پر بيننده است.)
– رياست شوراي علماي شيعه افغانستان
– تدريس خارج
– تدريس تفسير ( كه همه روزه از تلويزيون تمدن پخش مي شود)
– پاسخ گويي به سؤال مذهبي و مراجعات مردمي
و…
پاورقی:
[1] . كه اگر قبل از نيمه شب باشد، مي شود روز 5 ثور(ارديبهشت). آن وقت روز تولد هر دو طرف مصاحبه يكي مي شود، اگر چه سال تولدشان فرق دارد.
[2] . منظور از مكتب خانه، مساجد و مدارس سنتي است و مكتب به مدارس دولتي گفته مي شود.
[3] . اين برخورد با مكتب دولتي عمومي بوده و غالب خانواده هاي متدين همين تفكر را داشتند، وتا جايي دور از واقعيت هم نبود. اما در كل تلقي غلطي بود زیرا سبب مي شد خانواده متدين تر فرزنداني داشته باشند كه تحصيلات رسمي دولتي و مدارك تحصيلي نداشته باشند.
[4] . قل، بر وزن گل، به ضم اول، يكي از واحدهاي تقسيم محلات روستايي است. ضمه قاف كمي با اشباع تلفظ مي شود، كمتر از صداي كشيده، بيشتر از صداي كوتاه.
[5] . همين قِسْمْ، در اين جا، به معني همين جور، همين گونه، مي باشد.
[6] .مستمسك عروة الوثقي، شرح استدلالي است كه ايشان درسهاي خارج فقه خودشان تحرير كرده اند.
[7] . نقل كردن، در اين جا به معناي استنساخ و پاك نويس كردن است.
[8] . كتابي قطور در سه جلد، در علم كلام.
[9] . صرورة كسي است كه بار اول تشرفش به حج باشد و قبلا حج واجب را انجام نداده باشد.
0 Comments